آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

Artin

بالاخره اسم پسر گلمونو 21 روز قبل از تولدش انتخاب کردیم ...

سلام  بزرگ مرد کوچولوی مامان ,اسمت مبارک باشه گلم .من وبابا مهدی بالاخره موفق شدیم واست اسم انتخاب کنیم (4/3/91)  کلی ببخشید که دیر شد عزیزم اما در عوض اسمت خیلی قشنگه  اسم پاره ی تنمونو گذاشتیم   آرتین به معنای پاک و مقدس  تازه اسم هفتمین پادشاه مادها هم هست  . از خدا میخوام بهت کمک کنه که  همیشه پاک بمونی و من و بابا بهت افتخار کنیم عزیزکم  8 ماه کامل من و بابا دنبال یه اسم خوشکل بودیم از همون موقعی که هنوز نمیدونستیم فرشتمون دختره یا پسر  میخواستیم یه اسم دخترونه انتخاب کنیم و یه اسم پسرونه   ( با جزئیات توی دفتر خاطراتت نوشتم   که چه اسم هایی انتخاب کردیم و چرا رد صلاحیت شدن) پسرم , نازنینم , عزیزترینم امیدوارم اسمی ک...
6 تير 1391

فرشته های نازنین زندگی من روزتون مبارک

روز پدر رو به همه پدران دنیا علی الخصوص پدرعزیزخودم - پدر شوهر و همسر بی نظیرم تبریک میگم امیدوارم همیشه تنشون سالم و لبشونپر خنده باشه پدراینده-بزرگ مرد کوچک-گلخوشبوی زندگیم   روز پدر  بر تو  هم مبارک ...
6 تير 1391

از همتون ممنونم...

ایشالا فردا صبح قراره گل پسر عزیزمون پاهای نازنینشو به این دنیا وقدم روی چشمای من و باباش بزاره  دلم میخواد امشب از همه ی کسایی که همیشه و مخصوصا" تو این ماه های بارداری و انتظار پشت و پناهم بودن تشکر کنم  <...
6 تير 1391

نامه ی مامان الهام به آرتین عزیز در آخرین شب بارداری

شازده کوچولوی نازنینم فردا قراره روی ماهت رو ببینم عزیزم   فردا من و بابا قراره مقدمتو گل بارون کنیم  نمیدونم چرا یه حس عجیب دارم  با اینکه دیدنت تو این ۹ ماه آرزوی روز و شبم شده بود و ثانیه ها رو میشمردم  واسه در آغوش کشیدنت   و دادن تمام عشق و احساسم به کوچولوی نازنینم امشب احساس می کنم دلم برات تنگ میشه پسرکم واسه تکون خوردن های بامزت   تو شکم مامان .واسه وقتایی که با حرکات عجیب و غریبت دل من و بابا رو میبردی و ما غش میکردیم از خنده واسه اون روزای قشنگی که من و بابایی تازه تصمیم گرفته بودیم که باهات حرف بزنیم و تا یکیمون شروع میکرد به حرف زدن اون یکی از خنده منفجر شده بود  واسه وقتایی که ما ساعت ها در مورد اینکه تو چه شکلی هستی  ...
6 تير 1391

5 ساعت قبل از رفتن به بیمارستان

سلام پسر عزیزم خوبی مامانی؟ قراره چند ساعت دیگه بریم بیمارستان باید ساعت 6:30 صبح اونجا باشیم  اصلا نمیتونم بخوابم چون یه لحظه از فکر تو بیرون نمیام .... الان با بابا مهدی نشستیم و داریم واست مینویسیم . بابا میگه برات بنویسم که امیدواریم صحیح و سالم به دنیا بیای و بشی همه چیز ما 2 نفر  من برم ببینم میتونم 3 ساعت بخوابم؟؟؟ امروز دوستای مامان حسابی شرمندش کردن همشون به مامان زنگ میزدن و کلی خوشحال بودن ایشالا که خوشبختی همشونو ببینم زن عمو مریم هم زنگ زد و منو رو دلداری داد و حالمو پرسید.دست  گل همشون درد نکنه... ...
6 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Artin می باشد